اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود


ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود

گر به شهرت مایلی با بی نشانی ساز کن


دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود

آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد


هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود

صافی دل تهمت آلودکلف شد از حسد


رنگ آب از سیلی امواج می گردد کبود

حیف طبعی کز وبال کبر وکین آگاه نیست


خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود

راحت این بزم برترک طمع موقوف بود


دستها بر هم نهادیم از طلب ، مژگان غنود

حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال


جای زنگارت همین آیینه می باید زدود